یادم میاد تا یه مدتی خیلی کم حرف بودم. خبری از اظهار نظر بیخود و پرحرفی نبود. ولی نمیدونم چی شد ( البته تقریبا می دونم چی شد ) که تصمیم گرفتم پرحرفی کنم . به قول بقیه اعتماد به نفس داشته باشم . بگم ، بخندم ، شوخی کنم و ...
خب از دور خیلی خوب به نظر میرسه . همه باهات دوستن . همیشه یکی هست که باهاش صحبت کنی و از فرط چرت و پرت گفتن بخندی . ولی امان از وقتی که هیچ کس اطرافت نیست . عادتت اینه که با همه حرف بزنی و بگی و بخندی و پای حرفای یکی بشینی . ولی نمیتونی این کار رو بکنی . 
امان از وقتی که خودت حرف داشته باشی ! برای اطرافیانت خیلی عجیبه که تو هم ممکنه یه روز ناراحت باشی . 
همچین آدمایی هیچ وقت دوست خیلی نزدیک نداشتن .
این حس ها هر روز میاد سراغت . هر روز بیشتر از روز قبلش احساس تنهایی میکنی . تا جایی که خودتو تنها ترین آدم دنیا میبینی ...
همینه که دیگه دوست ندارم اینطوری باشم . یه موقعی اطرافیانم از خودم برام مهم تر بودن . خیلی مهم تر . ولی اینطوری که پیش میره حتی نمیتونم به اطرافیانم هم کمکی بکنم .
دیگه از اون روحیه و جنب و جوش تقریبا هیچی نمونده . یری از اتفاقا هم به خود من ثابت کرد که دیگه تبدیل به یه سنگ بی احساس شدم . 
تصمیم گرفتم تغییر کنم . مثل چندین دفعه قبل که تصمیم گرفته بودم (!) . امیدوارم این تصمیم ، تصمیم درست و آخر باشه
همین ...